از چه بگویم از
روزگاری سرد
که با آه و گریه ای
داغ تر از گدازه هامی سوزد
یا از انسانی تنها
که با شاخه گلی پوسیده
با اشک چشمانش کویر
خشکی را سیراب میکند
از چه بگویم که نارفیقی
پشت چهره ای زیباست
با خنجری نوک تیز
چگونه زندگی کند انسان عاشق
وقتی عشق مرده است
وقتی حتی خاطره ها نیز
به سادگی گذشتن ثانیه ها
از یاد میرود...
با درود فراوان بر شما
دریغا یک دلی افسانه گشته
محبت با ریا همخانه گشته
نمی بینم صفایی در گلستان
که بلبل هم ز گل بیگانه گشته
خرد نگهدارتان
سلام الهام عزیزم. خوبی؟ چه خبر؟
خیلی زیبا بود. شعر خیلی قشنگ و توپی نوشتی.
امیدوارم همیشه اینگونه باشی.
موفق باشی گلم.
سلام عزیزم. خوبی؟
من آپم
موفق باشی